ســـنتـــــــــــــــوری - دلنوشته4






من طعم صنـــــدلی ِ خالــــی را چشیده ام...


من بی تو بارها پنجره ی تــــــنهایی را گشوده ام...


من سایه های خیـــــالی را در اتاق دیده ام...


بخشش چــــــــــــرا...


من بارها از من گریــــــــز را، از تو شنیده ام..



میترای عزیز از رفتنت سه سال گذشت برای دلم چه سخت گذشت..برای دلت...نمیدانم...
دیشب خوابت را دیـــــــــــدم...لبخند به لب داشتی مثل همیشه...چقدر دورم زخانه ات...چقدرنزدیکم به دلت..
میترا..همکلاسی من،دوست خاطرات گرد و غبار گرفته دل من...
صدایـــــــــــــــــــم را میشنوی؟
من .. زهره .. الهام .. فاطمه .. نفیسه .. مژگان ..آتنا.. متین..همیشه به یادت به یادگاریهایت دلخوشیم..
به کم شدن فاصله ی میانمان دلخــــــــ..خاکهای روی سنگ قبرت را میبوسیم..
دلنوشته ای که در دفتر خاطراتم نوشتی دیگر رنگ ندارد..بوسیدمش...دلم رنگ و بویش را دزدیده...
آنشب برایم نوشتی:
امشب اشکها این بلورهای متمکن از زیبایی وصداقت چه مقدسانه بر صفحه گونه ام جاریند ودستان
دل کوچکم را چه همسفرانه دردست گرفته اند..
چقدر غریبانه دلم تنگ است ،روح در کالبدم آرام و مهیج دوان است..
...
وای وای وای...... مگر میدانستی دیگر نخواهی بود،میخواهم فریاد بزنم،
حنجره ام را بدرم از درد رفتن بی صدایـــــت...
فدای دل پاکــــــت...مهربونم... جایگاهت بی شک بهشتــــــــــ..
برایمان دعــــــــــا کن،دعایت گیراست...
کاش روزی برسد که دوباره همه پیش هم کنار درخت گردوی دارالفـــــــــنونی دیگر در دنیایی که تو درآن هستی
باهم باشیم و به تلـــــــخ ترین غصه ها بخندیم..

خدایت بیامرزد...