موسیقی... شــــــــاید سکوت...

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

سنتوری و خواننده نسل جوان خوانسار

ســـنتـــــــــــــــوری - سنتوری و خواننده نسل جوان خوانسار

پس

این بار::.رضـــا کــاتبــی.:: و جشن دهه ی فجــــــــر با اجرای :

«خــــــــــدا - این حقم نیست»

در سالن هــــلال احمر خوانسار-21 و22 بهمن1391



این حقم نیست-دانلود

خــــــــــدا-دانلود


یادمون باشه استعدادها و هنرمندانمون رو تا وقتی هستند قدر بدونیم،نه وقتی پیر شدن و خدایی ناکرده عکس توی اعلامیه شدن تازه یادمون بیفته فلانی هنرمند خوبی «بــــــــود»! دست از این کلمه ی بود برداریم و پشت هنرمندان با استعداد شهرمون وایسیم.

وقتی از رضا(پسر دایی) پرسیدم چرا با این استعدادت نمیری تا پیشرفت کنی فقط گفت:

«من خونســــــارو دوست دارم»

هرچند که رفتن به معنای پشت کردن به شهرودیار نیست،گاهی باید رفت تا برای شهرمون«خوانسار» افتخاری کسب کرد.

با آرزوی موفقیت برای هنرمند خوش صدا و پرطرفدار شهرمون.




پ.ن: آهنگ این حقم نیست با کسب اجازه از خواننده اصلی این قطعه اجرا خواهد شد.

پ.ن:دیگر آهنگها ازهمین مجموعه: دیــــــــدار - نمــــــــاز



,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
miss mehrabian

دفـــــتر خاطراتمـ

ســـنتـــــــــــــــوری - دفـــــتر خاطراتمـ

دفتـــــــــــر مشق دیروز، یادته؟

چند سالی بود دست به دفتر خاطراتم نزده بودم، دفتر که نه دفاتر!

دوران ابتدایی... راهنمایی... و هنرستان.

دست خط دوستامو که میدیدم حس غریبی بهم دست داد، رفتم به حال و هوای...

دوستایی که حالا دیگه هرکدوم واسه خودشون کسی شدن...

مرور که میکردم بعضی جاها میخندیدم!!! بعضی جاها واقعا با خودم درگیر میشدم آخه این چه دست خطیه بعضیا دارند انقدر کسره و فتحه و ضمه رو جابجا میکردم تا بفهمم...

(نیشخند!)

یکی خیلی ساده نوشته بود: رفیـــــــــق بی کلک مـــــــــادر

یکی نوشته بود: کاش میشد یک لحظه با دوست/ اشک های تنـــها بریزم

یکی کاریکاتور یکی از معلما رو کشیده بود( شما نکنید این کارارو)........

یکی نوشته.........

یکی.......

........

این روزا کافیه تو گوگل سرچ کنی «اس ام اس یا متن ادبی» یا کلماتی از این قبیل... کلی نوشته و حرفایی که دوسداری میاد اما هیچکدوم ، یعنی هیچکدوم به زیبایی همین خاطرات و شعرها و نصیحت های خیلی ساده و خودمونی که یروزی دوستات تو دفتر خاطراتت نوشتند، نمیشه.

هر برگی که ورق میزدم بیشتر حسرت میخوردم به یاد بهـــــــــترین روزای زندگی، روزایی که همه گفتیم پس کی بزرگ میشیم؟؟؟

حالا بزرگ شدیم چی شد؟

روزایی که تصور میکردیم، فقط تصور میکردیم که داریم تلاش میکنیم واسه خوشبختی!

در حالی که خوشبخت بودیم،خوشحال بودیم، زندگی میکردیم به معنای واقعی و عزیزانمون درکنارمون..

به صفحاتی میرسیدم.........

(سکوت!)

حالا دیگه پیش ما نیستند!

لابه لای هر صفحه گل بود،گل محمدی خشک شده که بعد از چند سال هنوز خاطرات دفترم اونارو زنده نگه داشته بود..

(چشمام برق میزنه واسه اشکایی که جمع شده اما نمیذارم...)

گل رز، گل یاس، برگای پاییزی...!!!

به یاد روزایی که با دوستام تو روزای پاییزی از هنرستان تا فلکه بعد از مدرسه پیاده میرفتیم و قدمهامونو با هم هماهنگ میکردیم و ...

چپ...

راست...

وسکوت میکردیم و گوش میدادیم به موسیقی طبیعت...

و ســــــــــکوت میکردیم، به چی فکر میکردیم؟

به این جدایی ها؟                                                           

گاهی قدمهامون میلرزید و ناهماهنگی به موزیک مبدل...

واسه چی میلرزید؟ از چی میترسیدیم؟

از این جدایی ها؟

هنوزم میشه فاصــــــــــله ها رو برداشت...

اگه واقعا دلتون تنگ اون روزا شده برید و از دوستاتون یسراغی بگیرید،مثل قدیما شوخی کنید دست از این کلمات قلمبه سلمبه(درست نوشتم؟) بردارید، سر به سر هم بذارید تا رسوب دلتون گرفته بشه و شاد برگردید واسه ادامه این مسیر به ظاهر طولانی...وقت واسه کار..کار.. کار.. بسیار است به دلتون برسید!

(نفس عمیق!)

(لبخنـــــــــد!)

ببخشید که طولانی شد حرف بسیار است اما ...



,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
miss mehrabian