چادرحریرم را دوست دارم .. بهترین نوع چادر مشکی ست

نیم بوتهایم را دوست دارم.. از چرم اصل است!

پارچه ساتن اعلایی داشتم دادم برایم شیک تریم مانتو را دوختند!

خواستم روحیه ام را عوض کنم و بِدَر و یکم تفریح کنم.. رفتم ب جای خوش آب و هوایی یعنی همان سرچشمه خودمان!!

پنجشنبه شد دلم هوای پدر را کرد.. ب بهشت فاطمه رفتم

در خیابانهای آرام شهرم قدم زدم خرید کردم هوای مطبوعش را استشمام کردم آشناهایم را دیدم و هروقت اراده کردم سرم را ب آسمان بلند

کردم و از آبی زیبایش و از قدرت خالقم احساس غرور کردم!

.

.

امــــــــ...ــا دیگر نمیتوانم نمیخواهم.. نه چادر حریرم نه کفشهای زیبایم نه ساتن خیره کننده ام.. همه اشان حالم را بهم میزنند من استعفا

داده ام امضا میخواهم و عذرم را...

من از صبر خدایم ب ستوه آمده ام من دیگر زیباییها را نمیبینم من میخواهم فردا صب با دلهره از خواب بیدار شوم و وقتی ب بام خانه رفتم تا کمی

نرمش کنم آسمان شهرم را سیاه و زشت و ترسناک ببینم باچادر مشکی ام ب میان خاکها بیفتم و خاکی شوم ، کفشهایم پاره و بیرنگ شوند و

مانتوی دلخواهم خونین و چرکین!

من پدرم را ازدست دادم و ماههاست درآن روزها مانده ام و دیوانه..! اما آنها تک تک اعضای خانواده اشان را ازدست دادند همبازی و همکلاسی ها

یشان و فامیلشان و هنوز.. و هنوز دیوانه نشدند!!

من از این آرامش شهرم میخواهم کمی برای آنطرفتر ، آنسوی مرزها بردارم و ببرم

قیمتش چند؟ جانم برایش کافیست؟

من میخواهم کمی.. کمی و فقط کمی آنها را درک کنم،میشود؟

آنها طفل سه ماهه اشان را برای آسمان هدیه میکنن.. ما هنوز در فکر رنگ مانتوی تنگ دختر همسایه متعجب مانده ایم.. آن زیبایی کجا واین کجا!!!!


[ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۳ ] [ 19:12 ] [ MGN ]