ســـنتـــــــــــــــوری - بابای مژگان

گاهی وقتها، توی شلوغی ها که گم میشوم یادم میرود تو نیستی... درست مثل همین امروز وقتی چشم هایم را روی هم گذاشتم ناخودآگاه بر زبانم جاری گشتی، وقتی چشم هایم می خواست شلوغی ها را نبیند تو را دید، و زبانم چرخید و قربان صدقه ات رفتبابای مهربانم.

امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین گشتم از ماندنم. 

هشت آذر وبلاگم یکساله میشود اما جشن تولدی در کار نیست چون دلی نیست آخه مژگان 9 شبه باباشو ندیده و من در عزای حسین عزادار گلی شدم که تا ابد مانند او را نخواهم دید واین شبها به زینب(س) فکر کردم به رباب و سکینه...... واشکــــــــــــــ...

اولین وآخرین مردی که قلب مرا تسخیر کرد بابای مهربونم بود که تمام زندگیش بافداکاری وپاکی گذشت ...نه من که فرزندش بلکه هرکه اورا میشناخت این چندروز بهشتی خواندش



بابای مهربون وصبورم دلم خیـــــــــلی برات تنگ شده 

برای شادی روح بزرگش صلوات.

وبرای بزرگ مردی چون حسین(ع) دستها را به نشانه سلام به روی قلب بگذاریم وزمزمه کنیم..السلام علیک یا اباعبدالله


وگلی که برای عیادتش بردم تابه او هدیه دهم تاابد در دستانم نگه خواهم داشت ومیدانم که میماند


ومن دنیای مجازی را ترک میکنم... تا کی نمیــــــــــــــــــدونم...شاید تاوقتی دلم دل شود......اگر دلی مانده باشد...


دیگر توان نوشتن ندارم چرا که اشکها مجال دیدن نمیدهند.....